همسفر
همسفر خسته ام از این راه خسته از نای ونی این همه آه
راه تکرار زمان است چرا راه تکرار زمان است چرا؟
همسفر فاش بگو راز چرا؟ آری از آینه ها نیست نشان
آن نشان های نهان نیست عیان اندر این نبض زمان گیج منم مات و مبهوت دل ریش منم هشیارم زه دل خویش چرا؟
آن که مستم بکند نیست چرا همسفر گرچه رهایم کردی
راست گو ره به کجا آوردی نکند باز به من می خندی
زین که پروانه شدم می خندی خنده کن تا که منم سوز شوم
بنواز تا که منم کوک شوم ره به تنهایی من میگرید
همسفر باش دلم میگرید خنک آن روز که اندر پیش است
دل زهر خورده من در نیش است باش تا سایه ای بر من باشی
وین دل زخم تو مرهم باشی
وین دل زخم تو مرهم باشی
نظرات شما عزیزان: